افرادي
مانند زبير و طلحه منتظر بودند که در زمان زمامداري حضرت علي«سلام الله علیه»
حکومت عراق و يمن، به آنها واگذار شود. امّا فهميدند كه امام علي«سلام الله علیه»
آن دو را شايستۀ اين امر نميداند، بنا براين شروع به شکايت و گلايه کردند. زبير
در حضور جمعي از قريش، گفت: «اين است پاداش ما از سوي علي! برايش در براندازي عثمان
تلاش کرديم تا او ما را گناهكار بداند و زمينههاي قتل او را فراهم کرديم و علي در
خانهاش نشسته بود. حال كه به دست ما، به خواستهاش رسيده، ديگران را به جاي ما
به کار گرفته است.»
طلحه
نيز سخناني در اين زمينه گفت.
وقتي
سخن اين دو نفر به امام علي«سلام الله علیه» رسيد، عبد اللّه بن عبّاس را
خواستند و از او نظرش را در اين زمينه پرسيدند.
ابن
عباس گفت: بهتر است زبير را والي بصره و طلحه را والي بر كوفه کنيد.
امام«سلام
الله علیه» خنديدند و فرمودند: واي بر تو! اگر آن دو مالك رقاب مردم شوند، دل
سفيه را با طمع به دست ميآورند و ناتوان را از ميان بر ميدارند و با توانمندان
با قدرت پيروز ميشوند. اگر قرار بود كسي را به خاطر محاسبهي زيان و نفعش به كار
بگيرم، معاويه را بر شام به كار ميگرفتم[1].
پس
از چند بار رفت و آمدِ طلحه و زبير نزد امام«سلام الله علیه»براي رسيدن به برخي
پستهاي حکومتي و گرفتن امتيازهاي مالي و در حالي كه اين گفتگوها نتيجهاي جز عدم
پذيرش امام«سلام الله علیه» به خواستههاي آنان در بر نداشت، تصميم گرفتند به مكّه
بروند و در آن جا رويارويي خود را با حكومت امام«سلام الله علیه» اعلام كنند. امّا
قبل از حرکت، نزد امام«سلام الله علیه» آمدند تا براي رفتن به عمره، كسب اجازه
كنند. امام«سلام الله علیه» به آنان اجازه ندادند.
گفتند:
مدّتهاست كه عمره نرفتهايم.
امام«سلام
الله علیه» فرمودند: به خدا سوگند، شما قصد عمره نداريد؛ بلكه قصد
پيمان شكني داريد و ميخواهيد به بصره برويد.
باز
گفتند: ما قصدي جز عمره نداريم.
امام«سلام
الله علیه» فرمودند: براي من به خداوند بزرگ، سوگند ياد كنيد كه نسبت به امور
مسلمانان، در كار من ايجاد فساد نميكنيد و بيعتي را كه با من كرديد، نميشكنيد و
به دنبال فتنهجويي نخواهيد بود.
آنان
هم قسم خوردند که چنين کارهايي نخواهند کرد.
بعد
از خارج شدن طلحه و زبير، ابن عباس نزد امام«سلام الله علیه» آمد. امام«سلام الله
علیه» به او فرمودند: آن دو از من اجازهي عمره خواستند و من، اجازه دادم، البته
پس از آن كه با سوگند از آنان تعهّد گرفتم كه حيله نكنند، بيعت
نشكنند و فساد نکنند. امّا به خدا سوگند آنان قصدي جز فتنه ندارند. گويا ميبينم
آن دو را كه به مكّه رفتهاند تا در كار حكومت من فساد كنند و خون پيروان و ياران
مرا بريزند.
ابن
عبّاس گفت: اگر مسأله در نظر شما چنين بود، چرا به آنان اجازه داديد؟ و
چرا آنان را در حبس نكرديد تا مسلمانان را از شرّ آنان باز داريد؟
امام«سلام
الله علیه» فرمودند:
اي ابن عبّاس! آيا از من ميخواهي كه ستم آغاز كنم و بر گمان و تهمت، مجازات کنم و پيش از انجام دادن جرم، دستگيرشان كنم؟! هرگز! به خدا سوگند، از آن
چه خداوند بر من واجب کرده ـ كه داوري بر پايهي عدالت باشد ـ عدول نخواهم كرد[2].
نهايتاً،
طلحه و زبير به مکه آمدند و در آنجا جلساتي با عايشه داشتند و در آخر، توانستند
همراهي او را به بهانهي خونخواهي از عثمان که خود اين افراد بيشترين نقش را در
قتل او داشتند، جلب کنند. خوب عايشه به فرمودهي قرآن «امّ المؤمنين» بود[3]،
محبوب پيامبر«صلی الله علیه و آله و سلم» بود با اين که به پيامبر«صلی الله علیه و
آله و سلم»بدي هم کرده بود. علاوه بر اين، دختر خليفهي اوّل هم بود و همراهي او
در اين جنگ بسيار تاثير داشت.
شتري
تهيه کردند و هودجي بر روي آن گذاشتند و عايشه را سوار بر آن کردند. از اين شهر به
آن شهر، از اين باديه به آن باديه رفتند و به بهانهي اين که عثمان مظلوم کشته شد
و اطرافيان علي در قتل او دخالت داشتهاند، لشکري تدارک ديدند تا انتقام خون عثمان
را بگيرند، در حالي که مورّخين نوشتهاند از جملهي کساني که در قتل عثمان دخالت
داشتند، همين طلحه و زبير و عايشه بودند[4]و در مقابل،
اميرالمؤمنين«سلام الله علیه» تمام سعي خود را در جهت جلوگيري از قتل عثمان به کار
بستند، امّا شد آنچه شد.
حدود
سي هزار نفر از مسلمانان نادان[5] را عليه اميرالمؤمنين«سلام الله
علیه» بسيج کردند[6] و به بصره آمدند. عثمان بن حنيف، حاکم بصره را که
منصوب از طرف اميرالمؤمنين«سلام الله علیه» بود، گرفتند و تازيانه زدند و موهاي سر
و صورت و ابروها و پلکهاي چشمش را کندند و او را به زندان انداختند[7]
و فتنهي بزرگي را به راه انداختند. اميرالمؤمنين«سلام الله علیه» براي مقابله با
اين آشوب با لشکر مجهزي، در حدود بيست هزار نفر، ابتدا به ذيقار و سپس به بصره
آمدند.
اميرالمؤمنين«سلام
الله علیه» قبل از رويارويي دو لشکر، امثال ابن عبّاس را که صحابي مشهور و وارستهاي
بود، براي تبليغ و جلوگيري از وقوع جنگ فرستادند. همچنين نامههايي به رؤساي طرف
مقابل نوشتند، امّا هيچ تأثيري نداشت. حتّي نوشتهاند: وقتي دو لشكر رو در رو
شدند، اصحاب جمل، شروع به تيراندازي به سوي ياران امام«سلام الله علیه» کردند تا
اين كه گروهي از آنان را از پا در آوردند.
مردم
گفتند: اي اميرمؤمنان! تيرهايشان ما را از پا در آورد. ديگر منتظر چه هستيد؟
امام«سلام
الله علیه» فرمودند: خداوندا! تو را شاهد ميگيرم كه برايشان دليل آوردم و آنان را
انذار دادم. پس تو براي من عليه آنان شاهد باش.
سپس،
امام«سلام الله علیه» قرآني خواستند و آن را به دست گرفتند و فرمودند: اي مردم! چه
كسي اين قرآن را ميگيرد و اين گروه را بدان، دعوت ميکند؟
جواني
به نام «مسلم» ـ كه قبايي سفيد بر تن داشت ـ برخاست و گفت: اي اميرمؤمنان! من آن
را ميگيرم.
امام«سلام
الله علیه» به او فرمودند: اي جوان! دست راستت بُريده ميشود. سپس آن را با دست چپ
ميگيري؛ آن هم بُريده ميشود. سپس با شمشير، آن قدر بر تو ضربه ميزنند تا كشته
شوي.
آن
جوان گفت: بر اين امر صبر ميکنم، اي اميرمؤمنان!
امام«سلام
الله علیه»، در حالي كه قرآن را در دست داشتند، دوباره صدا زدند و باز هم تنها
همان جوان
برخاست و گفت: اي اميرمؤمنان! من آن را ميگيرم.
امام«سلام
الله علیه» سخن قبلي خود را تكرار كردند.
جوان
گفت: مانعي ندارد، اي اميرمؤمنان! اين گونه شهيد شدن در راه خداوند، ناچيز است.
سپس
آن جوان، قرآن را گرفت و به سوي آنان رفت و گفت: اي جمعيت! اين، كتاب خداست
ميان ما و شما.
مردي
از اصحاب جمل، دست راست او را با شمشير زد و آن را قطع كرد. جوان، قرآن را با
دست چپ گرفت. مرد، دست چپ او را هم قطع كرد. جوان، قرآن را به سينه چسبانيد. مرد، آن
قدر بر او ضربه وارد كرد كه شهيد شد[8].
اميرالمؤمنين«سلام
الله علیه» ديدند ديگر صبر کردن، فايدهاي ندارد و وقوع جنگ حتمي است. جنگ شروع شد
و حدود پنج هزار نفر از ياران امام«سلام الله علیه» و حدود بيست و پنج هزار نفر از
اصحاب جمل کشته شدند[9].
در
نهايت، جنگ جمل با پيروزي سپاه اميرالمؤمنين«سلام الله علیه» به پايان رسيد. به
دستور امام علي«سلام الله علیه» عايشه را با احترام به مدينه فرستادند[10].
پی
نوشت ها:
[1].
الإمامة و السياسة، ج 1، ص 71.
[2].
الجمل، ص 166.
[3].
«النَّبِيُّ أَوْلى بِالْمُؤْمِنينَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ وَ أَزْواجُهُ
أُمَّهاتُهُم» (احزاب / 6)
[4].
طبري مينويسد: پس از آن که سودان بن حمران از کشتن عثمان فارغ شد، از خانهي او
خارج شد و فرياد زد: کجاست طلحه بن عبيدالله؟ پسر عفان را کشتيم. (تاريخ الأمم و
الملوک، ج 4، ص 379) همچنين در مورد عايشه مينويسد که ميگفت: بکشيد عثمان را که
کافر شده است. (همان، ص 459)
[5].
به اين نقل توجه کنيد:
در
روز جنگ جمل، دو قبيلهي ضبّه و اَزد، دور عايشه را گرفتند. در اين ميان،
مرداني از قبيلهي اَزْد، سرگين شتر عايشه را بر ميداشتند، آن را خُرد كرده، ميبوييدند
و ميگفتند: سرگين شتر مادرمان بوي مُشك دارد! (همان، ص 522)
[6].
همان، ص 505.
[7].
همان، ص 468.
[8].
المناقب (للخوارزمي)، ص 186.
[9].
العقد الفريد، ج 5، ص 74.
[10].
الجمل، ص 415.