يكي از تفاوتهايي كه بين حيوان و انسان وجود دارد اين است كه حيوانات قانون لازم ندارند، چون اجتماعي و مدني نيستند. مثلاً يك آهو ميتواند در بيابان به تنهايي زندگي كند، خوراكش در بيابان است، احتياجي هم به همنوع خود ندارد، از نظر غريزه جنسي هم نگراني نيست. آهوي نر و ماده بالاخره در جايي يكديگر را پيدا ميكنند تا تكثير نسل كنند و در نتيجه يك آهو در بيابان ميتواند به تنهايي زندگی كند، امّا انسان اين طور نيست. انسان اگر بخواهد انسان كاملي بايد بايد در اجتماع باشد، هم بعضي از حوائج ديگران برآورد و هم ديگران بعضي از حوائج او. را جامعه بايد دست به دست يكديگر دهند تا اينكه رفاه يك انسان فراهم شود و بتواند كامل گردد. مثلاً اگر شخصي بخواهد تحصيل علم كند و روزبروز بر دانش خود بيافزايد، در بيابان برايش ميسر نيست، در جنگل هم نميتواند سعادت پيدا كند، بايد در اجتماع باشد و جامعه احتياجاتش را برآورد.
غذا، لباس، مسكن و احتياجات ديگرش را تأمين كند تا او بتواند با فراغ بال درس بخواند، اما اگر خودش بخواهد نان، آب، غذا و مسكن تهيه كند و درس هم بخواند نميشود.
بالاخره انسان مدني است و بالفطره درك ميكند كه بايد از بعضي از تمايلاتش بگذرد تا به بعضي از تمايلاتش دست يابد. يك انسان در اجتماع نميتواند به همه تمايلاتش برسد و ناچار است بعضي از خواستههايش را فداي بعضي ديگر كند تا اين جامعه متمدن شود و به آن هدفي كه دارد (رسيدن به سعادت) دست يابد. وقتي انسان مدني شد وخواست در اجتماع زندگي كند، قانون لازم دارد. بدون قانون نميتواند زندگي كند. اگر قانون بر انسان حكمفرما نباشد، هرج و مرج لازم ميآيد، اجتماع از هم پاشيده ميشود، ناامني بوجود خواهد آمد، هر كسي ميخواهد تجاوز كند، هر كسي ميخواهد تمايلات خويش را از هر راهي كه بشود ارضاء كند.
انسان براي كنترل بعد مادي خويش نياز به قانون دارد و اين جزء فطرت انسان است. يعني اين نياز را درك ميكند، همانطور كه شخص تشنه اگر در هواي گرم باشد تشنگي را درك ميكند.
به اين بُعد ميگوييم «فطرت»، يعني انسان تشنگي را مييابد، گرسنگي را مييابد، ممكن است كه اگر از او بپرسند تشنگي يعني چه؟ نتواند تعريف كند، ولي ميفهمد كه گرسنه يا تشنه است. بسياري از امور كه به وجدان مربوط ميشود نميتوان تعريف كرد. مثلاً اگر كسي به شما بگويد گرسنگي يا تشنگي چيست؟ با فرض اينكه گرسنه يا تشنه هم باشيد نميتوانيد به طرف بفهمانيد گرسنگي و تشنگي واقعي يعني چه. اگر بخواهند به بچهاي كه هنوز مميّز نشده، يا مميّز شده ولي به حد بلوغ نرسيده بفهمانند كه غريزه جنسي و لذت بردن از غريزه جنسي يعني چه، نميتوانند. يك شخص روزهدار با تمام وجودش حس ميكند گرسنه و تشنه است، درك اين گرسنگي و تشنگي آسان، امّا تعريفش مشكل است. به اينها فطريات ميگويند، يعني چيزهايي كه احتياج به دليل و برهان ندارند و خود انسان درك ميكند.
لذا راجع به اثبات وجود خدا، راجع به توحيد، حتي راجع به عدالت، نبوت، معاد و امامت كه اصول دينند، ميشود اثبات كرد كه همه اينها فطري هستند و بهترين دليل هم براي اصول دين، فطرت است كه قرآنكريم روي آن تكيه دارد.
پس از اين بحث كوتاه به اصل موضوع بر ميگرديم كه انسان فطرتاً مدني و اجتماعي است. چون درك ميكند كه مدني است، درك ميكند كه نياز به قانون دارد و باز هم فطرت او حكم ميكند كه اين قانون نبايد افراط و تفريط داشته باشد، يعني هر انساني ولو خودش متجاوز، اما اين درك را دارد كه قانون وقتي قانونيت دارد كه مستقيم باشد. درك ميكند كه ظالم را بايد كيفر داد، متجاوز را به حال خود گذاشتن افراط است، كجروي است و جامعه را از هم ميپاشد. اين را درك ميكند، اما از آن طرف اين را هم درك ميكند كه كيفر بايد مناسب با جرم باشد، نه بيشتر از آنچه كه بايد و نه كمتر از مقداري كه لازم است. فطرت، اين افراط و تفريط را قبول ندارد. به فرض اگر قانوني وضع كنند براي اينكه ظالم را بيشتر از ظلمش كيفر دهند، يا اصلاً كيفرش نكنند، درك ميكند كه هر دو غلط است. اصلاً معناي عدالت همين است و ميدانيد كه يكي از صفات خوب است و اين صفت خوب هم از فطريات است. هر كسي اين را درك ميكند كه عدالت براي همه، براي خودش و براي جامعه خوب است و كساني كه عادل باشند، محبوبند.
معناي عدالت اين است كه نه افراط دارد و نه تفريط، بلكه حد وسط است. حق هر كسي را دادن، عدالت است و بيشتر يا كمتر از حقش دادن خلاف عدالت. قانوني بشر را به سعادت ميرساند و از نظر فطرت انسان مطلوب است كه افراط و تفريط در آن نباشد و اين از جمله فطريات انسان است. همچنان كه درك ميكند مدني است، درك ميكند كه قانون ميخواهد و درك ميكند كه نياز به قانون مستقيم دارد، وقتي چنين شد اگر كسي براي انسان اجتماعي قانون بياورد، قانوني كه با طبع او سازگار باشد و در آن افراط و تفريط نباشد، بيشك مورد قبول فطرت انسان واقع خواهد شد، هر انساني كه باشد، ايراني يا غيرايراني، سفيدپوست يا سياهپوست، جاهل يا عالم و ...
قرآن در آيات بسياري مدعي است كه من قانون دارم و قانون من براي انسان است و افراط و تفريط هم در آن نيست. در سوره انعام بعد از بيان بعضي از قوانين اسلام ميفرمايد: «وَ اَنَّ هذا صِراطي مُسْتَقيماً فَاتَّبِعُوهُ وَ لا تَتَّبِعُوا السُّبُلّ فَتَفَرَّقَ بِكُمْ عَنْ سَبيلهِ ذلِكُمْ وًصيُكمْ بِهِ لَعَلّشكُم تَتَّقُونَ»
اين راه مستقيم من است، روش من است، روش اسلام است. روش اسلام چيست؟ عدالت راه بدون افراط و تفريط، راهي كه در آن انحراف نيست، راهي كه زود انسان را به هدف ميرساند و مطابق با فطرتش است (وَ اَنَّ صِراطي مُسْتَقيماً فَاتَّبِعُوهُ) «فَاتَّبِعُوهُ» در اينجا به قول ما طلبهها يك امر ارشادي است يعني عقل و فطرت انسان درك ميكند كه بايد از اين قانون متابعت كرد.
در سوره ديگر ميفرمايد: «فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلّدّينِ حَنيفاً» متوجه شو، توجه پيدا كن به آن ديني كه قانون دارد و قانون آن «حنيف» است. «دين» در اينجا به معناي «قانون» و «حنيف» به معناي «متوسط» است. يعني در آن، نه افراط است، نه تفريط. نه انسان را فقط و فقط به آخرت متوجه ميسازد تا تنها بعد معنوي او را ارضاء كند و نه او را به طور يكجانبه بر طلب دنيا و درك لذائذ آن ترغيب ميكند تا تنها بعد مادي او را ارضاء كرده باشد. قانون صحيح هم اين است. در حاليكه بعد مادي را ارضاء ميكند، بعد معنوي را تقويت مينمايد و در حاليكه بعد معنوي او را وسعت داده به بعد مادي نيز توجه دارد.
فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدّينِ حَنيفاً فِطْرَةَ اللهِ الَّتي فَطَرَ النّاسَ عَلَيْها لا تَبْديلَ لِخَلْقِ اللهِ ذلِكَ الدّينُ القيِّمُوَلِكنَّ اَكْثَرَ النّاسِ لا يَعْلَمُونَ
اين دين من است و از تو ميخواهم كه بيايي. بيا به اين دين توجه كن، به آن گرايش داشته باشد، براي اينكه مطابق با فطرت توست و همه پسند است. اگر در حجاز باشد با همه جاهليتشان آن را ميپسندند. ايران آن زمان باشد با آن تمدن ادعايي خود ميپذيرد. آمريكا باشد با آن روحيه سلطهجويي و تجاوزكاري باز هم ميپذيرد و براي شوروي نيز با وجود قائل نبودن به مبدأ و معاد نيز قابل پذيرش است «لا تَبديلَ لِخلقِ الله» اگر انساني را پيدا كرديد كه درك نميكند گرسنگي و تشنگي چيست، مريض است.
وگرنه تا هنگامي كه غريزه تمايل او به آب، ارضاء نشده تشنگي را درك ميكند و همينطور گرسنگي را . انسان اگر فطرتش مريض نباشد درك ميكند كه قانون ميخواهد. آن هم قانون حنيف، صراط مستقيم، نه افراط، نه تفريط، قانوني ميخواهد كه او را به سعادت برساند.
لذا ميبينيم سراسر قرآن مدعي است كه من قانونم، امّا قانون حنيف و صراط مستقيم. به همين دليل هم اين زمان و آن زمان، اين ملّت و آن ملّت و اين وقت و آن وقت ندارم. براي هم انسانها داراي هر خصوصيتي كه باشند هستم. وقتي كه چنين باشد، جملة «علي صراط مستقيم» يك دليل براي نبوت ميشود.
آيه شريفه ميفرمايد، تو پيامبري، به دليل اينكه آدمي بيسواد بودي و در بين مردم، متجاوز از چهل سال زندگي كردي، حالا كتاب قانوني آوردي كه در آن افراط يا تفريط ديده نميشود.
شما در قرآن و سنت نميتوانيد قانوني پيدا كنيد كه در آن افراط يا تفريط وجود داشته يا به طبع انسان ناسازگار باشد. چه كسي ميتواند چنين قانوني را بياورد؟ آن كسي كه مدير باشد، حكيم باشد، عالم باشد، انسانشناس باشد، نه فقط اسلامشناس كه انسانشناس باشد و اين مختص به ذات پروردگار است.
اين دليل ولو به طور مستقيم اثبات نبوت ميكند اما در ضمن اثبات خاتميت نيز مينمايد. در قرآن و روايات اهلبيت(ع) شواهد بسياري بر خاتميت پيامبر وجود دارد.
قرآنكريم ميفرمايد:
«ما كانَ مُحَمَّدٌ اَبا اَحَدٍ مِنْ رَجالِكُمْ ولكِن رَسُولَ اللهِ وَ خاتَمَ النَّبييّنَ وَ كانَ اللهُ بِكُلِّ شيٍ عَليماً»
پيامبر، خويشي با كسي ندارد. فقط پيامبر و خاتمالانبياء است و در روايتي كه شيعه و سني بر آن اتفاق دارند پيامبر(ص) به اميرالمؤمنين(ع) ميفرمايد:
«أنْتَ مِنّي بِمَنْزَلَةِ هارُونَ مِنْ مُوسي اِلاّ أَنَّهُ لا نَبِيَّ بَعْدي»
قضيه خاتميت، يك قضيه مسلّم در اسلام است. چرا خاتم است؟ چرا بايد بعد از پيامبر ما پيامبري نيايد؟ مگر امت آخرالزمان چه گناهي مرتكب شدهاند كه بايد دستشان از عالم وحي و از عالم ملكوت كوتاه شود؟ جان كلام همينجاست كه اگر قانوني بعد از اين قانون بيايد، يا پيامبري بعد از اين پيامبر بيايد، اين قانون «لغو» است، در دستگاه ربوبي لغويت لازم ميآيد. چون پيامبر(ص) براي رفع نواقص ميآيد، براي اينكه ناقصي را تمام كند يا نبودي را بود نمايد. اگر نقصي در اسلام نباشد و بتواند جامعة بشريت را اداره كند، اگر قانونش با همه ملتها و انسانها و با فطرت وطبع آنها سازگار باشد چرا بعد از اين قانون، قانون ديگري بيايد؟ ميگويند يكصد و بيست و چهار هزار نفر پيامبر آمدهاند. ما دو نوع نبي داريم: تشريعي و تبليغي.
1ـ انبياء تشريعي: يك عده از انبياء (تقريباً 114 نفر) آنهايي هستند كه كتاب و قانون آوردهاند. قانون آوردهاند براي اينكه قانون قبلي يا ناقص بوده يا كاملاً مطابق با فطرت نبوده و يا از بين رفته است. تورات و انجيل فعلي خرافي است و آسماني نيست، لذا پيامبر ما براي اينكه نبودي را بود كند، قانوني را بياورد كه با فطرت همگان سازگار باشد و براي همگان باشد نه مخصوص عدهاي، از طرف خداوند بزرگ براي انجام اين مأموريت برگزيده شد.
2ـ انبياء تبليغي: مثل حضرت شعيب، خضر، يونس، هارون و مابقي پيامبران. اينها همه انبياء تبليغاند، يعني انبيائي هستند كه زدين نبي تشريعي تبليغ ميكنند. همانطور كه در زمان خود حضرت ابراهيم مبلّغ وجود داشت. مثل حضرت لوط كه پيامبر بود اما از خود چيزي نداشت و دين حضرت ابراهيم را ترويج ميكرد. پيامبرهايي كه در زمان بنياسرائيل بودند، تعدادشان هم زیاد بود كه حتي در بعضي از روايات ميخوانيم در يك شب يهوديهاي متقلب صد و بيست نفر از آنان را كشتند و روز بعد خيلي عادي به دنبال كار و كسبشان رفتند، مثل اينكه هيچ اتفاقي نيفتاده است، اين قدر تعدادشان زياد بود و همه اينها هم نبي تبليغي بودند. يعني از تورات و دين موسي(ع) تبليغ ميكردند.
در عصر حضرت قائم(ع) نه به نبي تشريعي احتياجي هست و نه نبي تبليغي لازم داريم. نبي تشريعي نياز نداريم به دليل «علي صراط مستقيم» دين اسلام دين فطرت است. كمبود ندارد كه با يك ملت بسازد و با ديگري نسازد و از بين رفتني هم نيست، تا روز قيامت باقي خواهد ماند، زيرا پروردگار عالم در قرآن تضمين كرده است كه از بين رفتني نيست.
«لا يَأتيهِ الباطِلُ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ لا مِنْ خَلْفِهِ...»
خط بطلان بر قرآن كشيده نميشود، نه در زمان پيامبر و نه تا روز قيامت. خوب، حالا يك پيامبر بيايد و چه چيز بياورد؟ هر چه بياورد لغو است، زيرا اسلام آنچه آورده است براي همه است و با همه سازگار است.
وَ ما اَرْسَلْناكَ إلاّ كافَّةً لِلنّاسِ بَشيراً و نَذيراً...
تو را به پيامبري فرستاديم براي هر مكان، براي هر زمان، براي هر كس، متمدن يا غيرمتمدن، زن يا مرد، جاهل يا عالم، باسواد يا بيسواد. اين «ما اَرْسَلناكَ اِلاّ كافَّةً لِلنّاسِ» و امثال اينها تعبد نيست. يعني، اي انسان به فطرت خويش نگاه كن، درك ميکني كه اين پيامبر براي همه است و اين قانون دائمي است و نيز درك ميكني كه بعد از اين ديگر قانوني نميآيد، براي اينكه اگر قانون بيايد چه چيزي خواهد آورد؟ آنچه ميخواهد بياورد، اسلام آورده است. زيرا دينش مطابق با فطرت است. پس ديگر آمدن نبي تشريعي و تبليغي لغو است.
چرا نبي تبليغي آمدنش لغو است، زيرا اسلام براي آن فكر كرده است، پيامبر براي آن فكر كرده است و همانطور كه از قرآن و روايات استفاده ميشود پيامبر(ص) دوازده نفر را به نام مبيّن قرآن تعيين كرده و اينها به جاي نبي تبليغي هستند كه ما اسمشان را «امام» ميگذاريم و كارشان بيان قرآنكريم است.
«أنّي تاركٌ فيكُمُ الثَّقِلَيَن كِتابِ الله وَ عِتْرَتي لَنْ يَفْتَرِقا حَتّي يَردا عَلَيَّ الحَوْض...»
امام با قرآن و قرآن با امام. بسيار خوب، اين دوازده نفر تمام شدند؟ نه، يك نفرشان باقي است، امّا زمان غيبت است، دسترسي به او ندرايم، به چه كساني دسترسي پيدا ميشود؟ «روحانيت»، روحانيون از نظر اسلام، نبي تبليغي هستند. يعني كار حضرت لوط، يونس و شعيب به عهده اينهاست. اين همه سفارش كه در قرآن و روايات اهلبيت(ع) و پيامبراكرم(ص) راجع به علماء شده است همه و همه مربوط به همينهاست، پيامبراكرم(ص) فرمودند: عُلَماء اُمَّتي كَأَنْبياءِ بَني إسْرائيل استاد بزرگوار ما رهبر عظيمالشأن انقلاب- ادامالله ظله- در يكي از كلماتشان در كتاب اصول ميفرمايند اين روايت متواتر است. يعني تا حدّي تكرار شده كه مسلم است اين گفته از زبان پيامبر(ص) است.
اگر يك نبي تبليغي بيايد، با وجود اين همه نبي تبليغي چكار ميتواند بكند؟ خودمان اين همه نبي تبليغي داريم به علاوه اينكه تضمين هم شده، روحانيت تا قيامت از بين نخواهد رفت و ما يقين هم داريم كه اين روحانيت باقي خواهد ماند. لذا اين دستهاي خطرناكي كه شعار اسلام منهاي روحانيت را زمزمه ميكنند، يقين داشته باشند كه دستشان شكسته ميشود و كاري از پيش نخواهند برد. رضاخان با آن قلدري نتوانست روحانيت و فقه سنتي را از بين ببرد، چگونه چند نفر ناتوان بيعقل ميتوانند روحانيت را از بين ببرند؟! زماني در همين اواخر، خدمت استاد بزرگوارم رهبر عظيمالشأن انقلاب- ادام الله ظله- بودم، يك مقداري اظهار ناراحتي براي حوزه و روحانيت كردم. ايشان با وقار خاص خود به حرفهاي من گوش فرا دادند و سپس با كمال خونسردي فرمودند: نه براي حوزه ناراحت باش و نه براي روحانيت، دست حضرت وليعصر(عج) بالاي سر روحانيت است. تا كنون كسي نتوانسته است و بعد از اين هم نميتواند روحانيت را از بين ببرد.
بعد فرمودند: ما در زمان رضاخان بسيار وحشت داشتيم زيرا وي تصميم گرفته بود كه اساس روحانيت را از همه بگسلد و حتي گفته بود توپهايي كه در مسجد گوهرشاد بكار رفت، براي قم تهيه كرده بودم، امّا سياست آن مرد نگذاشت. (منظورش مرحوم حاج شيخ عبدالكريم حائري رحمةالله عليه بود) ما همه ميگفتيم اگر مرحوم حاج شيخ قبل از رضاخان بميرد، حوزه نابود خواهد شد. اما با اينكه ايشان چند سال قبل از رضاخان مرحوم شد و رضاخان هم خيلي ميخواست روحانيت را نابود كند، امّا هيچ غلطي نتوانست بكند.
راستي هم در برنامههاي رضاخان دو موضوع بود كه روي آن اصرار داشت و آن ارباب بزرگ كه اين قلدر را روي كار آورد براي اين بود كه به وسيله او بتواند اين دو برنامه را پياده كند: 1ـ از بين بردن روحانيت 2ـ بر باد دادن عفّت عمومي.
روي اين دو خيلي پافشاري ميكردف اما موفق نشد. نه تنها موفق نشد بلكه روحانيت قدرت بيشتري نيز پيدا كرد. حوزة سيصد نفري بعد از رضاخان يك مرتبه شش الي هفت هزار نفر شد و آن مرد بزرگ، استاد بزرگوار ما آيتالله بروجردي رحمةالله عليه به خوبي توانست آن را اداره كند. سرانجام هم به اينجا رسيده است كه ميبينيد و روزبروز هم در تضاعف است. بر فرض هم در يك جايي عقبگردي داشته باشد ولي به هر حال تضمين شده است كه اين نبي تبليغي از بين نرود. همانطور كه تضمين شده است نبي شريعتي باقي باشد. وقتي چنين باشد به قول شيخالرئيس در «شفا» ديگر آمدن پيامبري بعد از اين پيامبر «لغو» است. نه نبي شريعتي ميخواهيم و نه نبي تبليغي لازم داريم»
جمله «علي صراط مستقيم» صغري و كربائي ندارد و در اين جا مقدمات منطقي تشكيل نميدهد، اما اشاره به دو نكته دارد: 1ـ اشاره به نبوت 2ـ اشاره به خاتميت.
نكته اول: معناي «يس» يعني اي محمد! تو پيامبري و دليلت هم قرآني است كه سراسر حكمت است. اي رسول گرامي تو حتماً پيامبري و دليلت هم اينكه دينت مطابق با فطرت است «علي صراط مستقيم» تو قطعاً پيامبر هستي، تا روز قيامت هم پيامبر خواهد بود يعني توبه راه مستقيمي و دينت مطابق با فطرت است.
نكته دوم: «تضميني» است. يعني در ضمن آيه فهميده ميشود اي رسول گرامي تو حتماً پيامبري ودليلت هم اين است كه دينت مطابق با فطرت است؛ وقتي مطابق با فطرت شد آمدن نبي تشريعي بعد از آن نيازي نيست و نبي تبليغي هم داريم.
خصوصيت ديگر جمله «علي صراط مستقيم» اين است كه «علي صراط مستقيم» دو كار انجام ميدهد. در حاليكه نبوت را اثبات ميكند خاتميت را هم اثبات مينمايد.
«علي صراط مستقيم» صفت براي پيامبر است و خبر براي «انك» اما «تنزيل العزيز الرحيم» صفت براي قرآن است. قسم به قرآن كه اين صفت را دارد؛ «حكيم» است يعني سراسر محكم و متقن و معارف فلسفي و عرفاني در او نهفته است.
قسم به قرآني كه نازل شده است از طرف عزيز و از طرف رحيم. اين دليل محكمي براي نبوت است توضيح اين جمله اين است كه چه كسي ميتواند براي بشر قانون وضع كند.