اگر يادتان باشد اولين بحث ما درباره روح تعبد بود و متذكر شديم كه بالاترين فضيلت براي انسان اين است كه در برابر خدا صددرصد تسليم باشد، بدون اين كه بخواهد فكر خودش را بر امر حق تحميل كند، بايد در اختيار خدا و پيامبر و قرآن باشد. متأسفانه ما تقليد كوركورانه از اين و آن داريم ولي تبعيت از عقل كل و خالق عقل و انديشه نداريم. مولوي در مثنوي قضيه شيريني را نقل ميكند كه خيلي مفيد است. ميگويد: درويشي به يك خانقاه رفت. الاغش را به خادم آنجا سپرد و داخل شد، اهل خانقاه آن شب سور و ساتي نداشتند. مدتي فكر كردند كه بالاخره سور امشب را از كجا و از چه راهي تهيه كنند. بعد از قدري مباحثه و بگو مگو تصميم بر اين شد كه الاغ اين بابا را بدزدند و بفروشند و با پول آن شام مفصلي درست كنند. عدهاي رفتند، الاغ را فروختند و يك شام حسابي تهيه كرده آوردند، سفره را چيدند، گرداگرد آن نشستند و دم گرفتند. اين صوفيها گاهي اوقات يك دمهايي دارند كه در ضمن هو كشيدن جملات و شعرهايي هم زمزمه ميكنند مولوي ميگويد، شعري را كه اينها ميخوانند و مصرعي كه تكرار ميشد اين بود: «خر برفت و خر برفت وخر برفت»
در حقيقت يعني اين سوري را كه درست كرديم. و اين سفرهاي كه بر سر آن نشستهايم از آن خر است و آن خر هم رفت.
صاحب خر هم كه از موضوع اطلاع نداشت، همراه ديگران بلكه بهتر از همه ميگفت: خر برفت و خر برفت و خر برفت.
سور تمام شد، دم گرفتنها هم تمام شد، از جا برخاستند و آماده رفتن شدند، درويش وقتي آمد سوار الاغش شود و برود، ديد الاغش نيست. به خادم گفت، الاغ ما چه شد؟
گفت: خوب آن را فروختند، شامي را كه امشب ميل فرموديد از پول فروش همين الاغ تهيه شده بود.
درويش گفت: چه الاغي؟ چه فروشي؟ چه شامي؟ من از هيچ چيز خبر ندارم!
گفت: چطور خبر نداري؟ پس چرا دم گرفته بودي كه، خر برفت و خربرفت و خر برفت. اتفاقاً تو داغتر و پرحرارتتر از همه اين جمله را تكرار ميكردي!
درويش بيچاره كه تازه متوجه قضيه شده بود، آهي كشيد و گفت:
خلق را تقليدشان بر باد داد
|
|
اي دو صد لعنت بر اين تقليد باد
|
انصافاً مثال جالبي است، بعضي وقتها انسان بطور ناخودآگاه در موقعيتي قرار ميگيرد كه از روي تقليد زبان گوياي عدهاي ميشود و اصلاً از خود نميپرسد: چه ميگويم، چرا ميگويم و ...؟!
«فَبَشِّرْ عِبادِ الَّذينَ يَسْتَمِعُونَ القَولَ فَيَتَّبِعُونَ اَحْسَنَهُ اُولئِكَ الَّذينَ هَديهُمُ اللهُ وَ اُولئِكَ هُمُ اُولوُ الاَلْبابِ»
بشارت باد، بشارت دنيا و آخرت. سعادت دنيا و آخرت براي آن كساني است كه عقل و تفكر خود را به كار مياندازند، خوب را از بد تشخيص ميدهند، چشم و گوش بسته، تابع كسي و چيزي نميشوند.
پس «الم اعهد» يعني در روز قيامت خطاب ميشود كه مگر ما معاهده نكرديم؟ مگر فطرت تو نميگفت متابعت محض، تنها در مقابل خداست؟ «اعبدوني هذا صراط مستقيم» روح تعبد بايد فقط در مقابل من باشد، تو چرا شيطانپرست شدي و چشم و گوش بسته در اختيار شيطان قرار گرفتي؟
بعضي اوقات، راستي انسان چنين است. ميگويند يك كسي شيطان را در خواب ديد كه طنابهاي رنگارنگي روي شانهاش افتاده است. گفت اينها چيست؟
جواب داد: اينها طنابهايي است كه به وسيله آن مردم را مهار ميكنم و به جهنم ميبرم.
پرسيد: چرا رنگارنگ است؟
گفت: هر كسي از راهي ميبرم. يكي را ميگويم دزدي كن، يكي را ميگويم زنا كن، يكي را ميگويم غيبت كن، به يك زن عفيفه نميگويم زنا كن چون از اسم آن بدش ميآيد، اما او را وادار ميكنم كه غيبت كند. به آن آقا كه نميگويم از ديوار خانه مردم بالا برو، هيچوقت هم نميگويم، براي اينكه ميدانم از اين راه كاري از پيش نميبرم. به او ميگويم شخصيت ديگران را بكوب. و الي آخر
آن شخص از شيطان پرسيد، خوب، حالا طناب من كو؟
جواب داد، تو و امثال تو به طناب نيازي نداريد شما خودتان جلوجلو ميرويد.
اين آيه هم همين معني را ميرساند كه اي بشر چرا جلو جلو رفتي؟ «الم اعهد اليكم يا بنآدم ان لا تعبد و الشيطان» مگر بنا نشد كه از شيطان، اين دشمن بزرگ متابعت نكني؟ و ان اعبدوني. و مرا عبادت كني؟